پروانه ها همه در پیله مرده اند
مجموعه اشعار مهوش قیاسی نیک
چقدر حوصله کردم شبی که حالش بود چه قصه ها که نگفت او ولی مجالش بود همیشه قدر کمی هم، نبود از اول ولی به قهوهی تلخم همیشه فالش بود قسم به دست خدایی که آب و نان میداد خودش همیشه نبود و فقط خیالش بود اگرچه کودکی ام را سکوت مخفی کرد اگرچه در دل من آن قیل و قالش بود نه آنکه انچه شکست او دوباره خواهد ساخت بغیر کوزه که آنهم اگر سفالش بود به جان خسته قسم خورده او که برگردد و برنگشت علیرغم این که بالش بود به زیر سایه اگر ، جان او می آرامید درخت می شدم، اما اگر نهالش بود شکسته شاخه سترون نمیشود دیگر شکفته میشدم اینجا،اگر کمالش بود به جرم اینکه درختم، شد او تبر روزی و شاخه ام بشکست او که احتمالش بود، از این زمین که برفت او ز ریشه برخیزم ولی، اگر که امیدی به انتقالش بود چقدر حوصله کردم شبی که حالش بود چه قصه ها که نگفت او ولی مجالش بود همیشه قدر کمی هم، نبود از اول ولی به قهوهی تلخم همیشه فالش بود قسم به دست خدایی که آب و نان میداد خودش همیشه نبود و فقط خیالش بود اگرچه کودکی ام را سکوت مخفی کرد اگرچه در دل من آن قیل و قالش بود نه آنکه انچه شکست او دوباره خواهد ساخت بغیر کوزه که آنهم اگر سفالش بود به جان خسته قسم خورده او که برگردد و برنگشت علیرغم این که بالش بود به زیر سایه اگر ، جان او می آرامید درخت می شدم، اما اگر نهالش بود شکسته شاخه سترون نمیشود دیگر شکفته میشدم اینجا،اگر کمالش بود به جرم اینکه درختم، شد او تبر روزی و شاخه ام بشکست او که احتمالش بود، از این زمین که برفت او ز ریشه برخیزم ولی، اگر که امیدی به انتقالش بود «ری، آب منگل، آبان» یک زن مادر مردی تناور است که بهسر کرده چادرش با دستهای پر از حسرت و امید از خانهای گِلی به خیابان ری رسید اینجا گذر آب منگل است که پاشیده بر دم در خواب خیس خود تا مردی از تبار پدر سوختههای شهر بیاورد از گوشهی اتاق یک دشنهای که به جانش فرو کند! در پشت کوچهی رخشویخانه هم افتاده لاشه ی تقویم سال بعد چسبیده بر سر آبان سال قبل شاید زمان برای همهی شهر و مردمش ایستاده است این سرعت گذر ماههای سال در گوش خستهی آبان سال پیش هرگز نمیرود… یکسال و اندی است که تقویم زندگی اردیبهشت و آذر و اسفند رفته را در برگهای ورق خوردهی خودش آبان نوشته است! شاخهای عشق از آن باغچه پیوندم کن شوق من را به خروش آر و دماوندم کن بلکه در داغ ترین جمعهی تابستانی باد و باران بشو و خیس چو دربندم کن چون زمستان همه اش منتظر نوروزم از دی و بهمن من بگذر و اسفندم کن تا کنون بندگیام فایدهای هیچ نداشت آسمانم بده تختی و خداوندم کن من درختی که اگر بار دهم خوشبختم دور من دست بینداز و تنومندم کن از سرم دست بکش خسته شدم ای تقدیر آخرین لحظه در این آینه خرسندم کن یک پنجره وا شد و نسیم آمد تو
کلام تازه می خواهم دگر کافی ست این تکرار دلم خسته شده دیگر برای چیست این تکرار؟ تمام روزها یکسان؛ هوا و باد همبازی همه از نسل یک آدم، خدایی نیست این تکرار؟ هوا آبی که نه، دودی، نفس پولی به این زودی نم باران پر از دوده که خود خواهی ست این تکرار نه ذوقی دارد این آدم برای عشق بازی ها و عاشق بودن و مستی دگر عادی ست این تکرار هوا و باد تکراری، کلام عشق تکراری گمانم دست بازیگر همه بازی ست این تکرار اردیبهشت 91 پرواز کن و به آشیانه برگرد با ما بنشین به این ترانه برگرد هر روز به انتظار تو می مانم رو دست بزن، بیا شبانه برگرد اردیبهشت 91 پرواز کن از بدن؛ که بسیارت باد بالا بنشین؛ که آسمان یارت باد اینجا به چه کاری آید این آمد و شد؟ بالا که روی دو صد چنین کارت باد. اردیبهشت 91 این طاق فلک به تار مویی بند است این آب رو هم به آبرویی بند است دریا که ز رود آب خود می طلبد بیچاره فقط رود به جویی بند است! اردیبهشت 91 غزل آری امشب بس که بیدارم خیابانی شدم رشد کردم، ناگهان غول بیابانی شدم بس که از هر جا گذشتم چشمها پروانه بود در میان جان خود غلطیدم و جانی شدم سبز بودم، خون دل خوردم به سرخی میزنم پاره ای از ابر تاریک ام که بارانی شدم این بهار از بس که در چشمم غمت جا می گرفت بازگشتم از بهاری، من زمستانی شدم دانه بودم، کاشتندم، ریشه دادم تا کجا ادامه دارد.............. فروردین91 غزل
باران نبار بر این جسم کاغذی، اینجا زمین شیر ناپاک خورده است باور نکن که دل خاکی زمین، از تشنگی ست چنین چاک خورده است این حرمله به کجا میکشد مرا؟ منظور او همه اش دوره کردن است تکرار خاطره او که رفته است، عکسی که سالها خاک خورده است از اولش همه گفتند زندگی، شیرین و خوب به کام تو می شود اما دهنم تلخ از این زمان، مثل کسی که تریاک خورده است دیگر همه در پیله خودند، انگار تار بلا می تند کسی هر کس به سفره خالی نشسته است، نانی ز گریه نمناک، خورده است اینجا زمین به غلط سبز و خرم است، سبزی او همه از بابت ریاست این چشمه؛ خالی از آب خوراکی است، آبی که آدم سفاک خورده است ادامه دارد................. مهر ۹۰ غزل "به آنکه از او و بی اویم" دبستانا از آن دوران دورم چگونه تا کنون دادی عبورم؟ خودم هم سخت ماندم در تعجب که در دامان سختی ها صبورم هزاران سال از آن خاطرات است هزاران ضربه خورده بر غرورم چو سنگی در مسیر رودخانه همیشه خسته و سرد و نمورم درختم من که در هنگام پاییز زمستان را پذیرا لخت و عورم خوشا آن روزهای بچگی ها که رنگی داشت دنیا در حضورم ادامه دارد............... دیماه ۹۰ مثنوی من ایرانی ام خون من آبی است هوای دلم سبز و سرخابی است از این دست بسیارها گفته اند ز عشق وطن بارها کفته اند و من بعد از آن ها سرودم غزل که بودست این عشق ها از ازل من ایرانی ام جایگاهم وطن در این کوهها سبزه ها و چمن مرا مادرم با دل اندازه کرد گلویی ز عشق وطن تازه کرد که ایرانیان عاشق خاکی اند زمینی ولی گویی افلاکی اند خدا آب و آتش هوا و زمین درون من و توست جایش همین از این دلخوشم من که ایرانی ام ز زرتشت و مزدک و از مانی ام مرام دلم عاشقی کردن است و شیطان به زانو در آوردن است اگر دل بر آتش نمیداشتم به جان تخم یاری نمی کاشتم همیشه دلم با وطن بوده است و مهر وطن هم به من بوده است منم زاده نسل گرد آفرید که دیگر جهان همچو اویی ندید مرا خسرو پرویز دردانه کرد زنی از اساطیر و افسانه کرد کمانی که در دست آرش خزید دگر یک دلیری چو آرش ندید اگر خاک من خاک بهرام نیست پس این پاسداری ز میراث کیست؟ من از قلب کورش شرابی ترم ز چشمان ناهید آبی ترم دلم کوچک و جان من در قفس هوای کمی مانده قدر نقس نیاکان من جان نمی سوختند دلی را به زخمی نمی دوختند پری ها در آن ها اثر داشتند شیاطین سری پر شرر داشتند به شیطان کسی دست یاری نداد به آشفتگان بردباری نداد نیاکان من اهل دل بوده اند از این پست بودن خجل بوده اند اگر جام جم ها زبان داشتی وگر تخت جمشید جان داشتی اگر این زمان ارگ بم زنده بود دل از مردمی همچو ما کنده بود به دریا قسم آبرویم تویی وطن سجده گاه و وضویم تویی. ادامه دارد.................. اسفند ۸۹ غزل هر کس که به فرمان تو در من سپری شد از عشق نه، از خاطره عشق بری شد آن دیو که در قاب دلت عربده می زد با عشوه معشوق نهانی ش پری شد! این تلخ که در کام دلم ریخته دلدار زهری ست که در گوشه لبها شکری شد من مانده ام و پنجره ای رو به خیابان این پنجره هشدار! که نابسته دری شد از پشت قفس می شنوم صحیت باران هیهات که پایان دلت حیله گری شد! دریا که ز امواج مهیبش گله دارم چون باد گرفتار تب خیره سری شد این عشق که در سینه من لب به لب آمد انگیزه آوارگی و در بدری شد ادامه دارد................ اسفند ۸۹ چهار پاره بر خورده ام چون آهویی در خیل شیران با آن که آهویم ندارم شکل شیران در دشت و کوه و دره ها باید بگردم بیزارم از لاشه، ندارم میل شیران مانند یک بچه که از مادر گسسته چون بند ناف خونی اش از هم گسسته حالا به جای زندگی باید بجنگد آن دستها، آن دل، شده ناسور و خسته دائم به پای سایه ام می پیچم از درد ای تف بر آن نوری که بر من سایه آورد لعنت به دستانی که نیرنگش، نوازش نفرین به آن قلبی که جانش بردگی کرد تن ها برای خویش بودن کسر دارم در جان خود بیغوله ای از قصر دارم من یک زن از عهد گلاب و عشق هستم با خود نشانی از دل آن عصر دارم شاید در این شبهای تاریک ام ستاره ماه است پیش نور من هم هیچ کاره ای دل تو درمان کن اسیری خودت را ای پر برای پر کشیدن باش چاره تابی میان آن هلال ماه خوردم شب را به تاریکی اندامش سپردم تا صبح زنگ ساعتم را گوش کردم توی دلم آرام ساعت می شمردم بیخود معطل بودم و بیدار ماندم بیخود ز چشمم خواب نازم را پراندم بین تمام حجم آن شب زنده داری دائم ترا در خواب و بیداری کشاندم حالا به جای من بمان و زندگی کن با مرغ عشقت تا ابد دلدادگی کن با من نبودی صاف و یکرنگ و صمیمی با او صداقت پیشگی و سادگی کن ادامه دارد............... دیماه ۸۹ غزل خانه ام دربی ست بسته بر نسیم مرده ام اینجا نمی بیند کسیم ما نه کم بودیم نه اندازه ایم از برای هیچ بودن ما بسیم فکر می کردیم کامل گشته ایم سالها رفت و دوباره نارسیم خارها ماندند در گلزارها عشق میداند که ما دلواپسیم مقصد ما عشق بود و لاجرم
اسفند ۸۸ غزل فرقی نمی کند همه جا رنگ دودی است در پای چشم خدا یک کبودی است آبی آسمانی از این شهر رفته است چشمم به آن طرف که نگا کرده بودی است پروانه ها همه در پیله مرده اند در شهر ما فضای نشستن عمودی است این نسترن به چه ذوقی شکفته ...................... ادامه دارد............ شهریور ۹۰ غزل حرف دریا و گلاب عشق از مهتاب بود صحبت دنباله مهتاب روی آب بود حرف بوی آب بود و غلظت پروانه ها خاطرات دور دستی از دل مرداب بود من به خط سنگ ریزه روی امواج خموش می نوشتم سینه ام از عشق تو بی تاب بود سنگها در زیر دریا محو می گشتند و تو گوش چشمت هم چو گوش دل میان خواب بود من به امید وصال ماه و مهتابی دگر سینه ام پر از غرور و قلب من سیراب بود ادامه دارد............. بهمن هشتاد و شش غزل با دل آکنده از غم؛ عشق را با ما چه کار بین این دهلیز در هم؛ عشق را با ما چه کار عاقلی باید در این دنیای افتاده ز پا ما که مجنونیم هر دم؛ عشق را با ما چه کار آمدم تا سوی دنیا؛ شد دلم در گیر عشق گفت مادر نرم و کم کم؛ عشق را با ما چه کار کودکی را کودکی کن؛ تا به فردایی رسی چون به فردایی رسیدم؛ عشق را با ما چه کار ادامه دارد............. شهریور هشتاد و هفت غزل هنوز از رنج دوری ات دلم تب می کند هر شب و جام عاشقی ها را لبالب می کند هر شب نه میلی بر فراموشی. نه شوق دوستی دارد ولی آن خاطره ها را؛ مرتب می کند هر شب از آن روزی که فهمیدم دروغین بودی و رفتی دلم هر روز را بی خود فقط شب می کند هر شب خیالم حال خوبی دارد و مجنون تر از هر روز ادامه دارد............. مرداد ۹۰
Power By:
LoxBlog.Com |